و سوت ممتد مغز و حواشی دیگر..

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

هژده

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۳ ق.ظ

وقتی در گنت بودم، مرد همسایه روبه رویی اتاقم، بالاترین طبقه که سقفش شامل شیروانی نیمه شیبداری می شد، هرشب می آمد جلوی پنجره و همسرش را میبوسید.

گاهی حتی سیگار زنش را که میان هوا و زمین روی طاق پجره باز نشسته بود میگرفت، روی همان لبه خاموش میکرد و او را میکشید بطرف خودش و میبوسید.

انقدر این کار تکرار شده بود که مطمئن شده بودم جای مناسب برای این کار، حتما لب پنجره است.

چهار ماه سپتامبر، اکتبر،نوامبر و دسامبر. هرشب در ساعت های مختلف درخانه بودنشان. مثلا هشت، نه، ده، دوازده. هروقت که بیدار بودم و روی میز رو به پنجره کاری انجام میدادم. ( اتاقم یک میز داشت که روی آن همه کار میکردم. درس میخواندم. تماس تصویری میگرفتم. غذا میخوردم.)

او می دید که من میبینم و چشمش را از من میگرفت و اگر لب بالا را رها کرده بود، این بار لب پایین را میگرفت.

 

یک بار نزدیک های کریسمس ( اواسط دسامبر)، درخت کاج نسبتا بلندی را آورد گذاشت لب پنجره و از زوایای مختلف از درخت عکس گرفت و وقتی دید من نگاهش میکنم، پرده را کشید.

 

در خانه مان که کمی قبل تر از کنترل این اوضاع قمر در عقرب، حتی پرده ها را به دیوار میخ کرده بودیم و الان هم پرده ها را باز نمیکنیم مگر صبح ها و مادرم تظاهر میکند که هوای آلوده برای تمیزی خانه ضرر دارد ( شاید هم باورش شده که از باز کردن پجره بدش میاید و پنجره ها به اجبار بسته نیستند.) ، یاد آن پنجره افتادم و آن سیگار و آن پرده طوسی رنگ که از روی عادت هرشب کیپ تا کیپ میکشیدمش.

ای کاش این بار که میروم گنت، هنوز آنها همان جا زندگی کنند و طبقه پایینشان مال آن دخترهایی باشد که یک شب درمیان مهمانی داشتند و وقتی داشتم ازشان عکس میگرفتم،متوجه نور دوربینم شده بودند و هرشب موقع شام برای هم دست تکان میدادیم.

ای کاش وقتی از گنت برمیگردم ایران، هیچ پرده ای از پشت پنجره هامان آویخته نشده باشد. حتی اگر  قرار نباشد هیچ مردی هرشب زنش را پشت پنجره ما ببوسد و حتی اگر خبری از مهمانی های دخترانه پنج نفری نباشد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۳
فرفر

هفده

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۴ ب.ظ

انیمه مدفن کرم های شب تاب را دیدم. انگار خاطرات شنیده ام را مرور میکردم.

پدرم همیشه از آن شب زهرماری پاییزی میگوید که عمه یک ساله م را روی کولش گرفته و از این اتوبوس به آن مینی بوس جنوب شهر دویده و تمام بیمارستان های شهر را با بچه ای که انگار مرده بود، التماس کرده.

پدر دهاتی من که انگار نمیداسته آمبولانسی هم در تهران وجود دارد یا میدانسته و عقل هفده ساله اش نرسیده.

پدر بیچاره من با مادری بی سواد. مادری که قلب ش به اندازه تمام مهربانی های جهان بزرگ مانده بود. گاهی فکر میکنم شاید اگر حتی یک کتاب و فقط یک کتاب میخواند، نمیتوانست این قدر خوب باشد.

بابام، سر عمه یک ساله م را روی شانه اش گذاشته و فکر میکرده - این فقط یک تب ساده است. اما بچه از هوش رفته بوده. کمی بعد تشنج کرده بوده. بابام وسط مینی بوس بچه را خوابانده. تک و تنها و بی کس. بی آنکه بجز فارسی، چیزی از متعلقات تهران بداند.

الان فکر میکنم لابد آدرس بیمارستان را هم از راننده میپرسیده. لابد هر راننده چیز جدیدی میگفته.لابد بابام بدبخت ترین آدم تهران بوده در آن چند ساعت.

خواهرت را از بغل مادرت بگیری و بترسی تب ش خطرناک باشد.

لابد مادرت نشسته در خانه گریه میکند از اینکه نتوانسته بچه ها را در جای غریب تنها رها کند و حالا بچه اول و آخرش همدیگر را در اتوبوس های تاریک تهران بغل کرده اند.

بچه رو به موت است و پسر هفده ساله هرچه التماس میکند بچه را بستری کنند، نمیکنند.

پسر هفده ساله یاد گرفته باید قوی باشد. مگر میشود هم باباش سر هیچ و پوچ زندانی شده باشد و هم همه گوسفندهاشان را به قیمت یک خانه فکسنی در تهران نخریده باشند و هم حالا خواهرش بمیرد؟

اما لابد نتوانسته باور نکند. خواهر یکساله اش را بغل کرده و نشسته کف راهرو بیمارستان زارزار گریه کرده تا دل یک پزشک بحالش سوخته و بچه را احیا و بعد بستری کرده.

شاید وقتی ده نفر باور نکرده اند یک پسر بچه که نوزادی به بغل دارد با آن تیپ و قیافه دهاتی هم میتواند آدم باشد، رسیدن یک پزشک عادی سر شیفت شب بیمارستان و دلسوزی اش برای این دو غیرشهری، عجیب است.

لابد نمیشده چیزی جز این باشد.

بابام امروز عزادار تک تک آن ساعت هاست. عزادار فقر مطلق و پرچم افتخار گذشتن از مال برای انسان. از همان شانزده هفده سالگی، هیچ چیزی درجهان نبوده که بابام برای خانواده اش ازش نگذشته باشد.

لابد همین روحیه او را اینقدر ضعیف کرده.

لابد نمیتواند باور کند کسی کمتر از این مردانه گی را درحق دیگری ادا کند و وقتی هرروز میبینی که نه.. اینطوری هم نیست، کم کم شک برت میدارد که شاید اصلا اینطور نباشد

و من، عزادار همیشگی عزای او شده ام.

هرگز فراموش نمیکنم روز هفتم فروردین نودونه را که باصدای آرام که کسی نمیشنیدش، بمن گفت کل سال، غصه هایش را مرور میکند.

کسی چه میداند که افسردگی او، ملات آجر های زندگی چند نفر شده؟

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۴
فرفر