و سوت ممتد مغز و حواشی دیگر..

پانزده

چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۱۴ ق.ظ

هرشب صدای همهمه و صحبت های شبانه از بیرون، توی کوچه، میشنوم.

هر شب فکر میکنم به حنجره انسان و آوا ها.

و احساس غربتی در شنیدن این همهمه به من دست نمیدهد.

لابد باید به نظر بدیهی برسد، که در دقت است که متوجه غربت میشوم.

وقتی از vala گفتن شان یا ایک ایک کردنشان، زمختی زبان هلندی را حس کنم، واقعا متوجه غربت میشوم ولی مگر انسان در دقت هایش انسان است و نه در همهمه هایش؟

عجب سوال بیجا و دم دستی ای.

همه چیز اینقدر هم ساده نیست.

مثلا پدرم فکر میکند که فرانسوی های خوشبخت میتوانند به ایرانی های بدبخت فکر کنند.

پدرم متعجب است که چرا آنها دوست ندارند با واقعیت ایران مواجه شوند و متعجب نیست که چرا دوست من که ساکن بهترین محله تهران است، اغلب دوست ندارد از حال مهاجرین بدون شناسنامه در میدان بهارستان چیزی بداند.

احساس تعلق، همان چیزی ست که در همهمه ها گم میشود و در سکوت ها پررنگ.

چه کسی باورش میشد؟

که یک اتاق شانزده متری در چهل کیلومتر با اقیانوس آتلانتیک شمالی، این چنین به قامت من بنشیند؟

احساس میکنم، در تمام بغض ها و کابوس ها و اشک های من، روی تخت، زیر تکه پارچه قلمکاری که از طبقات کتاب بالای سرم، همیشه در تصویر پیداست، چیزهایی هست از جنس همهمه و وفور.

آانگار هیچوقت در وفور هیچ چیزی را ندیده ام.

وفور مادر.

وفور خانه.

وفور دوست.

وفور وطن.

وفور خیابان انقلاب.

حالا هم وفور من که کمتر از هرچیزی، شامل من میشود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۸/۱۵
فرفر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی