و سوت ممتد مغز و حواشی دیگر..

چهارده

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۹ ب.ظ

 

مستندی از سیبری میدیدیم با نام "روسیه از فراز درختان" با فیلم برداری هوایی از مرزها و شهرهای شمال روسیه.

پدربزرگم، در باکو به دنیا آمده. در آغوش خانواده ای که حالا فرزند آخرش را میدید. وقت قحطی. هرکه جربزه داشت فرار میکرد به کشور شورا ها. باکو بهترین جا برای یک آذری بود.

دوسال به زبان روسی، مدرسه رفت.

وقتی هنوز نمیتوانست چهار را در هفت ضرب کند، شوروی دیگر پناهنده نمیخواست.

هر روز اطلاعیه میدادند که مهاجرین و پناهنده ها اخراج ند. هرروز مامور به خانه های میریخت وتهدید به اخراج خاواده از مرز ها میکرد.

هرکه مقاومت میکرد، به اردوگاه کار اجباری برده میشد.

سیبری. سرزمین یخ بندان ها. پدرش را برای کار اجباری بردند و مادری با سه فرزند- که کوچکترین آنها پدربزرگم بود-  و یک فرزند خوانده که به عشق پزشک شدن با خانواده عمویش به شوروی رفته بود، تنها به ایران و روستای پدری ش بازمیگردد.

فرزند خوانده ای که بعد از بستن در دانشگاه ها به روی مهاجرین هر شب درس ها را از همسایه بغلی میگرفت و بعد از بازگشت به دهات، همه را درمان میکرد.

پدربزرگ پدرم تا پایان جنگ دوم جهان و تا برگرداندن اسیرها و کارگران بلشویک ها، هنوز در سیبری دام پرور بود. مردی که گوسفد داری ش، به درد کمون خورد.

مردی که لابد در تاریخ باید ثبت میشد و حالا فرزندانش در اتوبوس های کثیف مرزی درحال ورود به کشور بدبخت شان بودند.

مردی که وقتی برگشت، دخترش اولین فرزندش را باردار بود و دو ماه بعدش سر زا مرد.

مردی که فرزند نه ساله ش دیگر 18 ساله بود و حالا 87 سالش تمام شده و پدربزرگ من است.

پدربزرگی که خصائص آن روزها را هنوز با خودش دارد.

هنوز وقت صحبت از قحطی، خفقان گلویش را میفشارد و هنوز در این فراوانی و وفور، فکر میکند هرچیزی که بلااستفاده است باید تعمیر شود و بارها استفاده شود.

کسی که سالها زجر کشید و مهاجر اجباری بود.

انگار که اجبار رفتن و ماندن، در طالع ما باشد.

اجبار زندگی در کشور کمونیست ها. اجبار کار در تهران بورژا ها. اجبار کشاورزی در زمین خان ها. اجبار تحمل زندان به تهمت ناروا.

کسی که به تهمت قتل به زندان افتاد و بعد از یازده ماه، توانست بار دیگر در تهران با هفت فرزند غریبش ملاقات کند.

کسی که انگار هنوز هم در جنگ است و ترس مرگ ش وقتی من نباشم، تمام وجودم را میلرزاند.

ترس غربت همیشه گی مردی که هرروز در غربت است.غربت خودساخته و دیگری-ساخته.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۳۰
فرفر

نظرات  (۳)

چه سرگذشت غریبی :((

پاسخ:
خیلی مهسا😞😞

خدا حفظش کنه، و تو رو هم، که خ زیبا روایت کردی :)‌

پاسخ:
قصه ی غم که میشه شنیدنش اسون نیس😂😂 هایده میگه.

ولی زیستنش جذاب تر از روایت کردنشه کاش زندگی من هم چیزی ازش بشه برداشت کرد درنهایت

قصه‌داری‌ات موروثی‌ه پس. با خون اومده که انقد پررنگه. :)

خیلی خوب نوشتی.

پاسخ:
اره اینجوریه نیکی.
خوب هم شاید نباشه +من که هنوز قصه ناک نشدم🤔

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی