و سوت ممتد مغز و حواشی دیگر..

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

سیزده

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۷ ب.ظ

باز به  قله افسردگی م برگشته م. وقتی دوستی از افسردگی میگوید درحالیکه هیچ از حال من نمیداند، با تمام وجود خشمگین میشوم و فریاد میکشم ولی این واکنش ها تمام کاری است که میدانم نباید انجام دهم.

برای فرار، به آینه پناه میبرم.

به ترس ها. و برای ترس ها برنامه میریزم. برنامه زیباسازی برای ترس نزدیک این روزها. ترس دهن پرکن. ترس گول زننده.

اقامت سه ماهه تحصیلی در بلژیک.

ساعت ها از تمام کارهام میزنم و تحقیق میکنم.

تحقیق در زبان و شکلات و ورزش برای ساعات افسردگی.

به عکس ها گاه میکنم و خودم را آنجا تصور میکنم.

حتما هرروز گل میخرم که با این درد گل نخریدنم مبارزه کنم.

حتما زیاد کتاب مبخوانم. آن قفسه های خالی را با کتاب های فارسی پر میکنم و زبان جدیدی یاد میگیرم.

میترسم. دل تنگ میشوم.

حتی به علی فکر میکنم که زندگی محقرم را بهش نشان میدهم. که می آید و بغلش میکنم و دردها تمام میشود. ولی در لحظه از او هم منزجر میشوم. به محض آمدن خوبی در تصوراتم همه چیز متلاشی میشود. ایکه من استحقاق هیچ زیبایی ای را ندارم و اینکه خوبی ای در فرار نیست.

فرار از زندگی فعلی برای ساختن زندگی ای بهتر.

علی رفته.

باز در اتاق با کتاب هام تنها مانده م.

لابد تا آن وقت کتاب هایی که پونه برام خریده تمام شده اند و دارم خون خورده میخوانم یا مثلا کتابی از یالوم.

آفتاب غروب میکند.

کلاس زبانمم را میروم.

فردا شنبه است و بناست بروم یکی از همین شهر های اطراف.

امروز وقتی برمیگشتم خانه، از مغازه دست دوم فروسی، قاب عکسی بی مصرف مربوط به خانواده ای بعد از جنگ جهانی خریدم.

شاید برای همین لوکاس باشد - شخصیت سه گانه آگوتا کریستف-

با خانواده م تماس تصویری دارم .


کاش میشد همین اتاق را اجاره کنم .

 با صد یوروی باقیمانده میرفتم همه قاب عکس های دست دوم فروشی را میخریدم.

بعد آفتاب می افتاد به چشم م.

علی زنگ زده بود. هنوز نمرده بود. ولی من بنا بود چندساعت بعد بمیرم.

شنبه ای در یکی از جاده های اطراف گنت به طرف یکی از همان شهرها، مثلا بروژ.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۴:۲۷
فرفر