و سوت ممتد مغز و حواشی دیگر..

بییست

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۵۵ ب.ظ

نه ماه از آخرین چیزی که اینجا نوشته بودم میگذرد. در این مدت اتفاقا خاصی نیافتاده اما اتفاقات زیادی افتاده.

چندین بار اینجا را چک کرده ام. به تمام حس هایی که بیش از آچه هست از نظر گذرانده بودم و به حس هایی که قطره ای از دریایی که حس میکردم را اینجا نوشته بودم، نگاه کرده ام. نیکی نوشته بود دوباره بنویس.

زندگیم امروز به وظابف و ضدوظایف تقسیم میشود. باید پایان نامه بنویسم و دو ماه دیر کرده ام. حالا هم نمیتوانم انجامش دهم.

صبح تا شب به مزخرفات میگذرد.

با علی بیشتر جدل میکنم. بیشتر حس میکنم حتی نزد او چیزی برای رهایی ندارم.

احاطه شده ام. با احساساتی وسیع و دربرگیرنده که وقتی باید به کلمات درایند، انگار که شنل پادشاه باشند.

دلم برای خیابان انقلاب و قدم زدن و رسیدن به ورتا و رد شدن از قدس و رد شدن از مترو و پیچیدن به راست تنگ شده. یا حتی پیچیدن به چپ برای خانه مادربزرگم.

نمیتوانم هوای اروپا را نفس بکشم. این یکی برای من زیادیست.

با گوش دادن به موسیقی حالت تهوع میگیرم.

با بعضی ها خیلی جورم و از بعضی ها خیلی دور.

از همه به یک میزان منزجرم.

از خودم، علی، پدرم، مادرم، برادرم. همه.

همیشه به نیرویی فکر میکنم که بتواند زندگی را در همین لحظه از درون من فروبپاشاند.

این نیرو هرچه بتواند باشد، با من جمع نمیشود.

از زنده بودنم عق م میگیرد.

بیست را نوشتم و شاید تا بیست و یک در یک لحظه باورکنم که نمیتوانم ادامه بدهم. امیدوارم که این شاید اتفاق بیافتد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۵۵
فرفر

نوزده

دوشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۵ ب.ظ

گاهی فکر میکنم زندگی من باید این جا متوقف شود و بعد از پایان این وضعیت ادامه پیدا کند.

باید بابام بمیرد و همه خوبی‌هاش را روی سینه مهربانش دفن کنیم تا بتوانم زندگی کنم.

هرروز منتظر یک بدبختی تازه ماندن، اسم زنده بودن من است.

اسمی که اگر از ایران بروم یا در ایران بمانم؛ ازدواج کنم یا ازدواج نکنم؛ بچه‌دار شوم یا نه و ... فرقی نمیکند و خودش می‌ماند.

گاهی به جهانی فکر میکنم که بابام در آن دیگر قرص ریسپریدون نمیخورد و شب‌ها خون‌دماغ نمیشود و قطع قرص‌ها به معنی این نیست که قرار است دوباره وسط اتوبان پیاده شود و با بقیه جر کند.

قطع قرص‌ها معنی دعوا در خانه و عصبانیت‌ش سر توهماتش را نمیدهد.

قطع قرص ها دیگر مساوی مشکوک بودنش به همه نیست و کم‌کم دیگر کسی از این قرص ها مصرف نمیکند.

در آن جهان بعد از بابا، که کاش قبل از بابا، بدون بابا یا با بابای زجرنکشیده بود؛ شاید کسی همه روزهای سال را ملول نباشد و شاید مردی که جای بابام زندگی میکند، هرشب طبق برنامه فیلم میبیند یا هر ماه یک مکان جدید را در طبیعت شمال کشف میکند یا عشق‌ش به همسرش زبان‌زد خاص و عام است.

زبان‌زد.

چیزی که زبان را می‌زند.

بابام زبان‌م را به بیچارگی زده و قلبم را پر از عشق، مچالگی، ملال، غصه و درد کرده.

دردهای بی درمان.

بی قرص.

با خون‌دماغ.

تمام‌نشدنی.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۹ ، ۲۰:۴۵
فرفر

هژده

چهارشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۳ ق.ظ

وقتی در گنت بودم، مرد همسایه روبه رویی اتاقم، بالاترین طبقه که سقفش شامل شیروانی نیمه شیبداری می شد، هرشب می آمد جلوی پنجره و همسرش را میبوسید.

گاهی حتی سیگار زنش را که میان هوا و زمین روی طاق پجره باز نشسته بود میگرفت، روی همان لبه خاموش میکرد و او را میکشید بطرف خودش و میبوسید.

انقدر این کار تکرار شده بود که مطمئن شده بودم جای مناسب برای این کار، حتما لب پنجره است.

چهار ماه سپتامبر، اکتبر،نوامبر و دسامبر. هرشب در ساعت های مختلف درخانه بودنشان. مثلا هشت، نه، ده، دوازده. هروقت که بیدار بودم و روی میز رو به پنجره کاری انجام میدادم. ( اتاقم یک میز داشت که روی آن همه کار میکردم. درس میخواندم. تماس تصویری میگرفتم. غذا میخوردم.)

او می دید که من میبینم و چشمش را از من میگرفت و اگر لب بالا را رها کرده بود، این بار لب پایین را میگرفت.

 

یک بار نزدیک های کریسمس ( اواسط دسامبر)، درخت کاج نسبتا بلندی را آورد گذاشت لب پنجره و از زوایای مختلف از درخت عکس گرفت و وقتی دید من نگاهش میکنم، پرده را کشید.

 

در خانه مان که کمی قبل تر از کنترل این اوضاع قمر در عقرب، حتی پرده ها را به دیوار میخ کرده بودیم و الان هم پرده ها را باز نمیکنیم مگر صبح ها و مادرم تظاهر میکند که هوای آلوده برای تمیزی خانه ضرر دارد ( شاید هم باورش شده که از باز کردن پجره بدش میاید و پنجره ها به اجبار بسته نیستند.) ، یاد آن پنجره افتادم و آن سیگار و آن پرده طوسی رنگ که از روی عادت هرشب کیپ تا کیپ میکشیدمش.

ای کاش این بار که میروم گنت، هنوز آنها همان جا زندگی کنند و طبقه پایینشان مال آن دخترهایی باشد که یک شب درمیان مهمانی داشتند و وقتی داشتم ازشان عکس میگرفتم،متوجه نور دوربینم شده بودند و هرشب موقع شام برای هم دست تکان میدادیم.

ای کاش وقتی از گنت برمیگردم ایران، هیچ پرده ای از پشت پنجره هامان آویخته نشده باشد. حتی اگر  قرار نباشد هیچ مردی هرشب زنش را پشت پنجره ما ببوسد و حتی اگر خبری از مهمانی های دخترانه پنج نفری نباشد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۱۳
فرفر

هفده

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۴ ب.ظ

انیمه مدفن کرم های شب تاب را دیدم. انگار خاطرات شنیده ام را مرور میکردم.

پدرم همیشه از آن شب زهرماری پاییزی میگوید که عمه یک ساله م را روی کولش گرفته و از این اتوبوس به آن مینی بوس جنوب شهر دویده و تمام بیمارستان های شهر را با بچه ای که انگار مرده بود، التماس کرده.

پدر دهاتی من که انگار نمیداسته آمبولانسی هم در تهران وجود دارد یا میدانسته و عقل هفده ساله اش نرسیده.

پدر بیچاره من با مادری بی سواد. مادری که قلب ش به اندازه تمام مهربانی های جهان بزرگ مانده بود. گاهی فکر میکنم شاید اگر حتی یک کتاب و فقط یک کتاب میخواند، نمیتوانست این قدر خوب باشد.

بابام، سر عمه یک ساله م را روی شانه اش گذاشته و فکر میکرده - این فقط یک تب ساده است. اما بچه از هوش رفته بوده. کمی بعد تشنج کرده بوده. بابام وسط مینی بوس بچه را خوابانده. تک و تنها و بی کس. بی آنکه بجز فارسی، چیزی از متعلقات تهران بداند.

الان فکر میکنم لابد آدرس بیمارستان را هم از راننده میپرسیده. لابد هر راننده چیز جدیدی میگفته.لابد بابام بدبخت ترین آدم تهران بوده در آن چند ساعت.

خواهرت را از بغل مادرت بگیری و بترسی تب ش خطرناک باشد.

لابد مادرت نشسته در خانه گریه میکند از اینکه نتوانسته بچه ها را در جای غریب تنها رها کند و حالا بچه اول و آخرش همدیگر را در اتوبوس های تاریک تهران بغل کرده اند.

بچه رو به موت است و پسر هفده ساله هرچه التماس میکند بچه را بستری کنند، نمیکنند.

پسر هفده ساله یاد گرفته باید قوی باشد. مگر میشود هم باباش سر هیچ و پوچ زندانی شده باشد و هم همه گوسفندهاشان را به قیمت یک خانه فکسنی در تهران نخریده باشند و هم حالا خواهرش بمیرد؟

اما لابد نتوانسته باور نکند. خواهر یکساله اش را بغل کرده و نشسته کف راهرو بیمارستان زارزار گریه کرده تا دل یک پزشک بحالش سوخته و بچه را احیا و بعد بستری کرده.

شاید وقتی ده نفر باور نکرده اند یک پسر بچه که نوزادی به بغل دارد با آن تیپ و قیافه دهاتی هم میتواند آدم باشد، رسیدن یک پزشک عادی سر شیفت شب بیمارستان و دلسوزی اش برای این دو غیرشهری، عجیب است.

لابد نمیشده چیزی جز این باشد.

بابام امروز عزادار تک تک آن ساعت هاست. عزادار فقر مطلق و پرچم افتخار گذشتن از مال برای انسان. از همان شانزده هفده سالگی، هیچ چیزی درجهان نبوده که بابام برای خانواده اش ازش نگذشته باشد.

لابد همین روحیه او را اینقدر ضعیف کرده.

لابد نمیتواند باور کند کسی کمتر از این مردانه گی را درحق دیگری ادا کند و وقتی هرروز میبینی که نه.. اینطوری هم نیست، کم کم شک برت میدارد که شاید اصلا اینطور نباشد

و من، عزادار همیشگی عزای او شده ام.

هرگز فراموش نمیکنم روز هفتم فروردین نودونه را که باصدای آرام که کسی نمیشنیدش، بمن گفت کل سال، غصه هایش را مرور میکند.

کسی چه میداند که افسردگی او، ملات آجر های زندگی چند نفر شده؟

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۴
فرفر

شانزده

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۱۴ ق.ظ

حالا دیگر موقتی بودن و گاه‌بی‌گاه‌ی تبدیل به عادت زندگی من شده. چیزی که هر روز مرا با واقعیت زنده بودن‌م مواجه میکند پ هر روز مرا میترساند.

کسی جایی نوشته بود « این فقط از دست دادن هاست که ترس از دست دادن را تحمل کردنی میکند.» وقتی هر روز به از دست دادن نظم زندگی خود فکر میکنم، شگفت زده میشوم. من‌ای که در عمرم نتوانسته بودم حتی -یک- عادت روزمره بسازم، حالا باید در بی عادت ماندن خود، رایج باشم. باید به خوابیدن در یک اتاق با دختر ترکیه ای و دختر کرواسی سیگاری و سحر مهربان عادت کنم.

نوشتن بی پایان از چیزی که مفهومی ندارد و یحتمل اطلاعات خاصی به انسان اضافه نمیکند، بی معنا بنظر میرسد.

به گنت برگشته ام. برای کمتر از هفت روز؛ و خیابان ها، مال من اند. انسان ها، جزیی از من اند و آن مهمان ناخوانده و مایه عذاب صاحب خانه که بودم، حالا شده مثل هر نغازه ای در مرکز شهر. مثل ایستگاه های ادرار وسط خیابان های فرعی. مثل سیم های اتصال تراموا.

و هنوز با حسرت. حسرت ندیدن خانواده. نداشتن خاله ای در این شهر برای زیر و رو کردنش با روزمره ترین حالت ممکن و نه با حال غریب کسی که ندانسته وارد فضایی شده که نمیداند از آن جا چه میخواهد.

بد مینویسم.

اما باید بنویسم.

دارم به سفرهای طولانی عادت میکنم.

دارم میتوانم خودم را در حمامی بشویم که کس دیگری هم جز نزدیکانم به آن میرود.

دارم سکوت میکنم و لبخند تحویل میگیرم.

دارم تمرین مهربانی میکنم وقتی صبح ها از شیب پنجاه درجه مسیر خوابگاه تا دانشکاه در کوهستانی ترین شهر جمهوری‌چک، به نفس زدن میافتم و حتی گاهی چشم هام نمیبیند اما نفس میکشم. نفس های عمیقی از دود دودکش خانه ها که در اکسیژن بی‌پایان از حاشیه افتاده ست.

دارم بزرگ میشوم.

شاید روزی مادری شدم که از اولین عادت های شخصی زندگی، برای فرزندش گفت. عادت هایی که نه خانه‌گی هستند، نه خیابانی.

عادت هایی صرفا از جنس زندگانی.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۰۴:۱۴
فرفر

پانزده

چهارشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۱۴ ق.ظ

هرشب صدای همهمه و صحبت های شبانه از بیرون، توی کوچه، میشنوم.

هر شب فکر میکنم به حنجره انسان و آوا ها.

و احساس غربتی در شنیدن این همهمه به من دست نمیدهد.

لابد باید به نظر بدیهی برسد، که در دقت است که متوجه غربت میشوم.

وقتی از vala گفتن شان یا ایک ایک کردنشان، زمختی زبان هلندی را حس کنم، واقعا متوجه غربت میشوم ولی مگر انسان در دقت هایش انسان است و نه در همهمه هایش؟

عجب سوال بیجا و دم دستی ای.

همه چیز اینقدر هم ساده نیست.

مثلا پدرم فکر میکند که فرانسوی های خوشبخت میتوانند به ایرانی های بدبخت فکر کنند.

پدرم متعجب است که چرا آنها دوست ندارند با واقعیت ایران مواجه شوند و متعجب نیست که چرا دوست من که ساکن بهترین محله تهران است، اغلب دوست ندارد از حال مهاجرین بدون شناسنامه در میدان بهارستان چیزی بداند.

احساس تعلق، همان چیزی ست که در همهمه ها گم میشود و در سکوت ها پررنگ.

چه کسی باورش میشد؟

که یک اتاق شانزده متری در چهل کیلومتر با اقیانوس آتلانتیک شمالی، این چنین به قامت من بنشیند؟

احساس میکنم، در تمام بغض ها و کابوس ها و اشک های من، روی تخت، زیر تکه پارچه قلمکاری که از طبقات کتاب بالای سرم، همیشه در تصویر پیداست، چیزهایی هست از جنس همهمه و وفور.

آانگار هیچوقت در وفور هیچ چیزی را ندیده ام.

وفور مادر.

وفور خانه.

وفور دوست.

وفور وطن.

وفور خیابان انقلاب.

حالا هم وفور من که کمتر از هرچیزی، شامل من میشود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۴
فرفر

چهارده

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۹ ب.ظ

 

مستندی از سیبری میدیدیم با نام "روسیه از فراز درختان" با فیلم برداری هوایی از مرزها و شهرهای شمال روسیه.

پدربزرگم، در باکو به دنیا آمده. در آغوش خانواده ای که حالا فرزند آخرش را میدید. وقت قحطی. هرکه جربزه داشت فرار میکرد به کشور شورا ها. باکو بهترین جا برای یک آذری بود.

دوسال به زبان روسی، مدرسه رفت.

وقتی هنوز نمیتوانست چهار را در هفت ضرب کند، شوروی دیگر پناهنده نمیخواست.

هر روز اطلاعیه میدادند که مهاجرین و پناهنده ها اخراج ند. هرروز مامور به خانه های میریخت وتهدید به اخراج خاواده از مرز ها میکرد.

هرکه مقاومت میکرد، به اردوگاه کار اجباری برده میشد.

سیبری. سرزمین یخ بندان ها. پدرش را برای کار اجباری بردند و مادری با سه فرزند- که کوچکترین آنها پدربزرگم بود-  و یک فرزند خوانده که به عشق پزشک شدن با خانواده عمویش به شوروی رفته بود، تنها به ایران و روستای پدری ش بازمیگردد.

فرزند خوانده ای که بعد از بستن در دانشگاه ها به روی مهاجرین هر شب درس ها را از همسایه بغلی میگرفت و بعد از بازگشت به دهات، همه را درمان میکرد.

پدربزرگ پدرم تا پایان جنگ دوم جهان و تا برگرداندن اسیرها و کارگران بلشویک ها، هنوز در سیبری دام پرور بود. مردی که گوسفد داری ش، به درد کمون خورد.

مردی که لابد در تاریخ باید ثبت میشد و حالا فرزندانش در اتوبوس های کثیف مرزی درحال ورود به کشور بدبخت شان بودند.

مردی که وقتی برگشت، دخترش اولین فرزندش را باردار بود و دو ماه بعدش سر زا مرد.

مردی که فرزند نه ساله ش دیگر 18 ساله بود و حالا 87 سالش تمام شده و پدربزرگ من است.

پدربزرگی که خصائص آن روزها را هنوز با خودش دارد.

هنوز وقت صحبت از قحطی، خفقان گلویش را میفشارد و هنوز در این فراوانی و وفور، فکر میکند هرچیزی که بلااستفاده است باید تعمیر شود و بارها استفاده شود.

کسی که سالها زجر کشید و مهاجر اجباری بود.

انگار که اجبار رفتن و ماندن، در طالع ما باشد.

اجبار زندگی در کشور کمونیست ها. اجبار کار در تهران بورژا ها. اجبار کشاورزی در زمین خان ها. اجبار تحمل زندان به تهمت ناروا.

کسی که به تهمت قتل به زندان افتاد و بعد از یازده ماه، توانست بار دیگر در تهران با هفت فرزند غریبش ملاقات کند.

کسی که انگار هنوز هم در جنگ است و ترس مرگ ش وقتی من نباشم، تمام وجودم را میلرزاند.

ترس غربت همیشه گی مردی که هرروز در غربت است.غربت خودساخته و دیگری-ساخته.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۹
فرفر

سیزده

يكشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۷ ب.ظ

باز به  قله افسردگی م برگشته م. وقتی دوستی از افسردگی میگوید درحالیکه هیچ از حال من نمیداند، با تمام وجود خشمگین میشوم و فریاد میکشم ولی این واکنش ها تمام کاری است که میدانم نباید انجام دهم.

برای فرار، به آینه پناه میبرم.

به ترس ها. و برای ترس ها برنامه میریزم. برنامه زیباسازی برای ترس نزدیک این روزها. ترس دهن پرکن. ترس گول زننده.

اقامت سه ماهه تحصیلی در بلژیک.

ساعت ها از تمام کارهام میزنم و تحقیق میکنم.

تحقیق در زبان و شکلات و ورزش برای ساعات افسردگی.

به عکس ها گاه میکنم و خودم را آنجا تصور میکنم.

حتما هرروز گل میخرم که با این درد گل نخریدنم مبارزه کنم.

حتما زیاد کتاب مبخوانم. آن قفسه های خالی را با کتاب های فارسی پر میکنم و زبان جدیدی یاد میگیرم.

میترسم. دل تنگ میشوم.

حتی به علی فکر میکنم که زندگی محقرم را بهش نشان میدهم. که می آید و بغلش میکنم و دردها تمام میشود. ولی در لحظه از او هم منزجر میشوم. به محض آمدن خوبی در تصوراتم همه چیز متلاشی میشود. ایکه من استحقاق هیچ زیبایی ای را ندارم و اینکه خوبی ای در فرار نیست.

فرار از زندگی فعلی برای ساختن زندگی ای بهتر.

علی رفته.

باز در اتاق با کتاب هام تنها مانده م.

لابد تا آن وقت کتاب هایی که پونه برام خریده تمام شده اند و دارم خون خورده میخوانم یا مثلا کتابی از یالوم.

آفتاب غروب میکند.

کلاس زبانمم را میروم.

فردا شنبه است و بناست بروم یکی از همین شهر های اطراف.

امروز وقتی برمیگشتم خانه، از مغازه دست دوم فروسی، قاب عکسی بی مصرف مربوط به خانواده ای بعد از جنگ جهانی خریدم.

شاید برای همین لوکاس باشد - شخصیت سه گانه آگوتا کریستف-

با خانواده م تماس تصویری دارم .


کاش میشد همین اتاق را اجاره کنم .

 با صد یوروی باقیمانده میرفتم همه قاب عکس های دست دوم فروشی را میخریدم.

بعد آفتاب می افتاد به چشم م.

علی زنگ زده بود. هنوز نمرده بود. ولی من بنا بود چندساعت بعد بمیرم.

شنبه ای در یکی از جاده های اطراف گنت به طرف یکی از همان شهرها، مثلا بروژ.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۴:۲۷
فرفر

دوازده

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۱ ق.ظ

عبارت ها، آوا ها و حتی تکانه های جالبی بین من و علی به جریان افتاده.

ذهنم را پر از کلمه میکنم که بپاشم به صورتش و باز با سکوت تام، به زیر بغلش میخزم. کمرم درد میگیرد، کتف و شانه م تیر میکشد، تمام خونم با سرعت داغ میشود و در من می دود.

همه ش به شوخی باهم حرف میزنیم. هر لحظه برای بیرون کشیدن هم از فکر، به طعنه میگوییم "عارررره"

مسخره شده.

یا شاید قشنگ،

اینکه من چقدر سخت زندگی کردم تا به نقطه ای برسم که دوست داشتن، درست و دقیق به اندام جهان من بنشیند، کار من بوده. لابد کار خدایی هم بوده که اگر باشد قشنگ تر است.

همه ش از زیبا دیدن اوست.

وگرنه من که هیچوقت قشنگ نبوده م.

اگر هم باشم، از زیباتر دیدن اوست.


+نمیدانم این حالت ها تا کجا ادامه خواهند داشت.

نمیدانم دوست دارم این حالت ها تا کجا ادامه یابند.

حتی نمیدانم حالا دارم درست میبینم یا نه ولی احساس اطمینان از محبت او، قطعا زیبا ترین حسی ست که من تا بحال تجربه کرده م.

حس گرامی داشته شدن بخاطر وجودم، به من آمدنی ترین حسی ست که با تمام گرامی بودن های قبل از اینم فرق دارد.

حتی با حس دختر عزیز خانواده و فامیل بودن.


++ ای کاش من بتوانم این همراهی را قدر بدانم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۱
فرفر

یازده

پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۵۸ ق.ظ

احساس رضایت از خانواده، احساس نیک و پاس داشتنی و احتمالا یاددادنی (گرفتنی) است.

و در این سطح، شاید حتی ربطی به چه طور بودن خانواده نداشته باشد ولی وقتی باید زندگی کنی و این پاسداشت را اجرا کنی، چه گونه بودن است که مهم میشود.

احساس ضرورت در لمس هرچیزی تا عمق.

هم- اندیشی (حسی)

دگرخواهی (نخواهی)

و هزاران مفهوم دیگر که در تعامل شکل میگیرند.


احتمالا نوع پاسداشت ما هم درخودفرورفتن بوده باشد.

وقتی همه تمام میشویم، من به کتاب هایم میخزم.

پدربزرگم جزء های باقیمانده قران ش را میشمارد.

مادرم بافتنی می بافد یا یک سوره جدید را شروع و تمام میکند.

پدرم فیلم سینمایی جدیدی میبیند.

برادرم،

برادرم یحتمل هنوز برای فهم این واقعیت که باید به خودش پناه ببرد کوچک است و نمیداند خودش کجاست.

شاید در بازی های کنسول جدیدش.

شاید در صفحات فوتبالیست انگلیسی مورد علاقه ش.

شاید در قلب یکی از ما ها.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۵۸
فرفر