و سوت ممتد مغز و حواشی دیگر..

هفده

شنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۵۴ ب.ظ

انیمه مدفن کرم های شب تاب را دیدم. انگار خاطرات شنیده ام را مرور میکردم.

پدرم همیشه از آن شب زهرماری پاییزی میگوید که عمه یک ساله م را روی کولش گرفته و از این اتوبوس به آن مینی بوس جنوب شهر دویده و تمام بیمارستان های شهر را با بچه ای که انگار مرده بود، التماس کرده.

پدر دهاتی من که انگار نمیداسته آمبولانسی هم در تهران وجود دارد یا میدانسته و عقل هفده ساله اش نرسیده.

پدر بیچاره من با مادری بی سواد. مادری که قلب ش به اندازه تمام مهربانی های جهان بزرگ مانده بود. گاهی فکر میکنم شاید اگر حتی یک کتاب و فقط یک کتاب میخواند، نمیتوانست این قدر خوب باشد.

بابام، سر عمه یک ساله م را روی شانه اش گذاشته و فکر میکرده - این فقط یک تب ساده است. اما بچه از هوش رفته بوده. کمی بعد تشنج کرده بوده. بابام وسط مینی بوس بچه را خوابانده. تک و تنها و بی کس. بی آنکه بجز فارسی، چیزی از متعلقات تهران بداند.

الان فکر میکنم لابد آدرس بیمارستان را هم از راننده میپرسیده. لابد هر راننده چیز جدیدی میگفته.لابد بابام بدبخت ترین آدم تهران بوده در آن چند ساعت.

خواهرت را از بغل مادرت بگیری و بترسی تب ش خطرناک باشد.

لابد مادرت نشسته در خانه گریه میکند از اینکه نتوانسته بچه ها را در جای غریب تنها رها کند و حالا بچه اول و آخرش همدیگر را در اتوبوس های تاریک تهران بغل کرده اند.

بچه رو به موت است و پسر هفده ساله هرچه التماس میکند بچه را بستری کنند، نمیکنند.

پسر هفده ساله یاد گرفته باید قوی باشد. مگر میشود هم باباش سر هیچ و پوچ زندانی شده باشد و هم همه گوسفندهاشان را به قیمت یک خانه فکسنی در تهران نخریده باشند و هم حالا خواهرش بمیرد؟

اما لابد نتوانسته باور نکند. خواهر یکساله اش را بغل کرده و نشسته کف راهرو بیمارستان زارزار گریه کرده تا دل یک پزشک بحالش سوخته و بچه را احیا و بعد بستری کرده.

شاید وقتی ده نفر باور نکرده اند یک پسر بچه که نوزادی به بغل دارد با آن تیپ و قیافه دهاتی هم میتواند آدم باشد، رسیدن یک پزشک عادی سر شیفت شب بیمارستان و دلسوزی اش برای این دو غیرشهری، عجیب است.

لابد نمیشده چیزی جز این باشد.

بابام امروز عزادار تک تک آن ساعت هاست. عزادار فقر مطلق و پرچم افتخار گذشتن از مال برای انسان. از همان شانزده هفده سالگی، هیچ چیزی درجهان نبوده که بابام برای خانواده اش ازش نگذشته باشد.

لابد همین روحیه او را اینقدر ضعیف کرده.

لابد نمیتواند باور کند کسی کمتر از این مردانه گی را درحق دیگری ادا کند و وقتی هرروز میبینی که نه.. اینطوری هم نیست، کم کم شک برت میدارد که شاید اصلا اینطور نباشد

و من، عزادار همیشگی عزای او شده ام.

هرگز فراموش نمیکنم روز هفتم فروردین نودونه را که باصدای آرام که کسی نمیشنیدش، بمن گفت کل سال، غصه هایش را مرور میکند.

کسی چه میداند که افسردگی او، ملات آجر های زندگی چند نفر شده؟

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۶
فرفر

نظرات  (۱)

صدف. بغض و اشک امونمو برید این نوشته. تصور حال پدرت وسط اون مینی‌بوس‌ و راهروهای اون بیمارستان... وااای...

پاسخ:
مهسا همیشه فکر میکنم کاش بخش هایی از خوشی من کم میشد و بابام این اتفاقات براش نمیافتاد. کاش زندگی بهتری داشت😭

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی