دو
تمام داستان های عاشقانه عالم خسته کننده ند.
آنجا که دنبال نقاطی میگردند برای یکسان شدن، شبیه شدن، کار مطلوب را در موقعیت مطلوب کردن.
توان فکر کردن ندارم و مدام از سوی کسی به فکر کردن دعوت یا حتی مجبور میشوم.
جدایی همیشگی از اجتماع، برای من نه مطلوب ، نه دلپذیر ، نه زیبا ، نه حتی فکرکردنی ست ; بلکه دقیقا ضروری ست.
درصد بالایی از وجود من در بودن در خودم تعریف میشود. مثل بخش عظیم آب پرتقال که پالپ های پرتقال است و
تصور کنید مورد پرسش باشد که "که چی که پالپ داری؟ میتونی نداشته باشی و اتفاقی نمیافته".
میبینید عزیزان؟
همه چیز دقیقا همین قدر مسخره و مضحک و بی معنی ست وقتی چیزی در من به تکاپوی چیزی که در من نیست، به جنبش برمی خیزد.
و اوج این اضمحلال جایی ست که چیزی که نیست بخواهد به تولید تئوری مستقلی برخیزد و اعلام موجودیت کند.
تمام دنیای این روزهای من به فکر مرگ مادرم، نشانه های مرگ مادرم، زندگی نه چندان مطلوب پدرم در دنیایی که از آن نیست ولی باید در آن زندگی کند، خودم ، بدن دردم، افکار افگارم، زیبایی های بی اهمیتم، توانمندی های محدودم که از همه شان متنفرم، انگیزه نابودشده م در کنج سینه، تپش قلب، عشق به کسی که دوستش دارم و باز فکر مرگ مادرم،
تصاویر روز مرگش و تمام حسرت من در خفقان آن روز میگذرد.
و او در به در ، در من دنبال شوق زندگی، عشق، تمایل به حضور در جمع و نشانه های برای لایق زندگی بودن میردد.
نیستم.من لایق این دنیای زیبا نیستم.
زندگی با تمام ویژگی هاش در من تبدیل به سفری شده که بارها با پای پیاده آن را دویده م و در لحظات آخر روی آسفالت کشیده شده م.
همین.