نوزده
گاهی فکر میکنم زندگی من باید این جا متوقف شود و بعد از پایان این وضعیت ادامه پیدا کند.
باید بابام بمیرد و همه خوبیهاش را روی سینه مهربانش دفن کنیم تا بتوانم زندگی کنم.
هرروز منتظر یک بدبختی تازه ماندن، اسم زنده بودن من است.
اسمی که اگر از ایران بروم یا در ایران بمانم؛ ازدواج کنم یا ازدواج نکنم؛ بچهدار شوم یا نه و ... فرقی نمیکند و خودش میماند.
گاهی به جهانی فکر میکنم که بابام در آن دیگر قرص ریسپریدون نمیخورد و شبها خوندماغ نمیشود و قطع قرصها به معنی این نیست که قرار است دوباره وسط اتوبان پیاده شود و با بقیه جر کند.
قطع قرصها معنی دعوا در خانه و عصبانیتش سر توهماتش را نمیدهد.
قطع قرص ها دیگر مساوی مشکوک بودنش به همه نیست و کمکم دیگر کسی از این قرص ها مصرف نمیکند.
در آن جهان بعد از بابا، که کاش قبل از بابا، بدون بابا یا با بابای زجرنکشیده بود؛ شاید کسی همه روزهای سال را ملول نباشد و شاید مردی که جای بابام زندگی میکند، هرشب طبق برنامه فیلم میبیند یا هر ماه یک مکان جدید را در طبیعت شمال کشف میکند یا عشقش به همسرش زبانزد خاص و عام است.
زبانزد.
چیزی که زبان را میزند.
بابام زبانم را به بیچارگی زده و قلبم را پر از عشق، مچالگی، ملال، غصه و درد کرده.
دردهای بی درمان.
بی قرص.
با خوندماغ.
تمامنشدنی.